~♡*پیوند خونین*♡~p19
رِی در شک ماند : قدرتم؟!😳
چینوکو حالت خیمه زدن را حفظ کرد و لبخند دلنشینی زد : برای درمان ناراحتی قلبیت خونم رو باهات پیوند دادم تا قدرت درمانش رو پیدا کنی که بتونم درمانت کنم 😊
رِی : یعنی ... الان خوناشامم؟!!!!!
چینوکو : نه ، همه قدرتام بجز خونخواریم رو بهت دادم . خوناشام نیستی ، همون انسانی با قدرت
رِی به دستش نگاه کرد و سپس به چینوکو : اندازت قدرت دارم؟
چینوکو رِی را در آغوش گرفت : آره ، برای نشون دادن خالص بودن عشقم بهت تورو تبدیل به قدرتمند ترین فرد کردم ؛ حتی اگه کامل کنترل قدرتت رو به دست بگیری و باهات تمرین کنم شاید از منم قوی تر شدی 😉
چشمان رِی از حدقه بیرون زد: هههههههههههههههههه!🤯
کمی به زمان نیاز داشت تا موقعیت را هضم کند
چینوکو نوازشش کرد : ششش ... مطمئنم وقتی کار باهاشو یاد بگیری عاشقش میشی ، این بهترین هدیه ای بود که میتونستم بهت بدم.نظرت رو بعدا میپرسم،میخواستی بریم پاساژ گردی
چشمان رِی برق زد : آره 😍
چینوکو را از روی خود هل داد و دوان دوان سمت آینه رفت تا خود را چک کند
چینوکو لبخندی زد : عالی ای ، نمیخواد خودتو ببینی
از جایش بلند شد ، کتش را برداشت و پوشید : بریم؟
رِی سمت چینوکو آمد : بریم😍
از عمارت خارج شدند ، هیچکس نبود
رِی سوالی اطراف را نگاه کرد
چینوکو لبخند زد : میخواستم راحت باشی،گفتم سربازا برن و خودمون بریم
رِی اخم کیوتی کرد : من هنوز عشقتو قبول نکردما
لبخند چینوکو محو شد
سرش را پایین انداخت و سمت ماشین رفت:😞
در عقب را برای رِی باز کرد
رِی سوار شد : ممنون😊
چینوکو در را بست و سوار شد
کنار رِی نشست
ماشین بدون راننده حرکت کرد
رِی ترسید : چرا ... راننده نداره؟😰
چینوکو دستش را زیر چانه اش گذاشت و بیروت را نگاه میکرد: وقتی قدرت دارم چرا باید داشته باشه ؟
رِی سکوت کرد و به بیرون نگاه کرد
زیر چشمی به چینوکو نگاه می کرد
زیبا بود ... دلش برای آغوشش تنگ شد
او توانسته بود مهر خود را در دل رِی بیاندازد ، ولی رِی بخواطر نداشتن خبر از خانواده_____
چینوکو : برادرت و شیزوکو حالشون خوبه ، باهاشون حرف زدم و خیالشونو راحت کردم . الان یه زندگی عادی دارن
چینوکو جان میتونستی وسط حرفم حرف نزنی ... بگذریم
نگرانی رِی بر طرف شد و از کار چینوکو تعجب کرد
ناگهان ماشین ایستاد : رسیدیم
دارم پارتارو طولانی تر مینویسم
یکم حمایت کنید خوشحال میشم
پارت بعد ۲ روز دیگه
چینوکو حالت خیمه زدن را حفظ کرد و لبخند دلنشینی زد : برای درمان ناراحتی قلبیت خونم رو باهات پیوند دادم تا قدرت درمانش رو پیدا کنی که بتونم درمانت کنم 😊
رِی : یعنی ... الان خوناشامم؟!!!!!
چینوکو : نه ، همه قدرتام بجز خونخواریم رو بهت دادم . خوناشام نیستی ، همون انسانی با قدرت
رِی به دستش نگاه کرد و سپس به چینوکو : اندازت قدرت دارم؟
چینوکو رِی را در آغوش گرفت : آره ، برای نشون دادن خالص بودن عشقم بهت تورو تبدیل به قدرتمند ترین فرد کردم ؛ حتی اگه کامل کنترل قدرتت رو به دست بگیری و باهات تمرین کنم شاید از منم قوی تر شدی 😉
چشمان رِی از حدقه بیرون زد: هههههههههههههههههه!🤯
کمی به زمان نیاز داشت تا موقعیت را هضم کند
چینوکو نوازشش کرد : ششش ... مطمئنم وقتی کار باهاشو یاد بگیری عاشقش میشی ، این بهترین هدیه ای بود که میتونستم بهت بدم.نظرت رو بعدا میپرسم،میخواستی بریم پاساژ گردی
چشمان رِی برق زد : آره 😍
چینوکو را از روی خود هل داد و دوان دوان سمت آینه رفت تا خود را چک کند
چینوکو لبخندی زد : عالی ای ، نمیخواد خودتو ببینی
از جایش بلند شد ، کتش را برداشت و پوشید : بریم؟
رِی سمت چینوکو آمد : بریم😍
از عمارت خارج شدند ، هیچکس نبود
رِی سوالی اطراف را نگاه کرد
چینوکو لبخند زد : میخواستم راحت باشی،گفتم سربازا برن و خودمون بریم
رِی اخم کیوتی کرد : من هنوز عشقتو قبول نکردما
لبخند چینوکو محو شد
سرش را پایین انداخت و سمت ماشین رفت:😞
در عقب را برای رِی باز کرد
رِی سوار شد : ممنون😊
چینوکو در را بست و سوار شد
کنار رِی نشست
ماشین بدون راننده حرکت کرد
رِی ترسید : چرا ... راننده نداره؟😰
چینوکو دستش را زیر چانه اش گذاشت و بیروت را نگاه میکرد: وقتی قدرت دارم چرا باید داشته باشه ؟
رِی سکوت کرد و به بیرون نگاه کرد
زیر چشمی به چینوکو نگاه می کرد
زیبا بود ... دلش برای آغوشش تنگ شد
او توانسته بود مهر خود را در دل رِی بیاندازد ، ولی رِی بخواطر نداشتن خبر از خانواده_____
چینوکو : برادرت و شیزوکو حالشون خوبه ، باهاشون حرف زدم و خیالشونو راحت کردم . الان یه زندگی عادی دارن
چینوکو جان میتونستی وسط حرفم حرف نزنی ... بگذریم
نگرانی رِی بر طرف شد و از کار چینوکو تعجب کرد
ناگهان ماشین ایستاد : رسیدیم
دارم پارتارو طولانی تر مینویسم
یکم حمایت کنید خوشحال میشم
پارت بعد ۲ روز دیگه
- ۲.۵k
- ۲۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط